پاییزان – Paisà / Paisan 1946 ساخته روبرتو روسلینی در شش اپیزود:

1- سیسیل: نیروهای آمریکایی تازه وارد ایتالیا شده‌اند. یک سرباز آمریکایی و یک دختر محلی که تازه باهم آشنا شده اند، هر دو کشته می‌شوند.

2- ناپل: پسر بچه ای پوتین های یک سرباز سیاه پوست آمریکایی را می‌دزدد. سرباز به دنبال او می‌رود، اما وقتی زندگی فلاکت وار پسرک را می‌بیند، از پوتین هایش صرف نظر می‌کند.

3- رم: سربازان آمریکایی وارد رم می‌شوند. یکی از آنها با دخترک ولگردی برخورد می‌کند بی آنکه به یاد آورد او همان دختر معصوم و ساده ای است که سال‌ها قبل دیده بود.

4- فلورانس: یک پرستار آمریکایی به دنبال محبوب پارتیزانش می‌گردد اما پس از جستجوی فراوان درمی‌یابد که وی کشته شده است.

5- صومعه: سه روحانی آمریکایی از یک دیر دیدار می‌کنند. دیرنشینان وقتی می‌فهمند که تنها یکی از آنها کاتولیک است، برای هدایتشان دعا می‌کنند.

6- دره پو: پارتیزان‌ها و سربازان متفقین تا پای مرگ در برابر فاشیست‌ها و متحدانش می‌جنگند.

Paisàکلمه ای محاوره ای به معنای دوست و هم وطن است که در آن زمان ایتالیایی‌ها به سربازان آمریکایی می‌گفتند.

مارتین اسکورسیزی:

پائیزان در شش اپیزود ساخته شده بود، که پیشرفت نیروهای متفقین، آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها رو دنبال می‌کرد که از جنوب به سمت شمال راه شونو باز می‌کردن و آلمانا رو بیرون می‌کردن. همونطور که فیلمو نگاه می‌کردیم، قسمت‌هایی که بیشترین تاثیر رو روی ما می‌ذاشتن، فداکاری‌ها و از جان گذشتگی‌ها بود. البته به عنوان یه بچه، اون موقع من از بعضی از فداکاری‌ها سر در نمیووردم. مثلا ازجان گذشتگی‌هایی که به خاطر آزادی انجام می‌شد.

تو اپیزود مربوط به ناپل، چیزایی می‌دیدم که واقعا منو شوکه می‌کرد. من متوجه می‌شدم که اگه خانواده‌ام هیچ وقت ایتالیا رو ترک نمی‌کرد، شاید منم یکی از اون بچه های تو فیلم بودم که کفش می‌دزدیدن. اونا رو می‌دزدیدن تا تو بازار سیاه بفروشن.

«50 لیر میخوای؟… من 200 تا می‌خوام. چیکار باید بکنم؟… حواست به پلیسا باشه، یه پوتین مشکی می‌خوایم.»

این بچه ها چیزای زیادی از جنگ یاد گرفته بودن. کلک‌های زیادی بلد بودن، مثل صحنه ای که اونا اون سرباز سیاه پوست رو به دنبال خودشون می‌کشن تا منظورشونو عملی کنن.
عادت کرده بودم تا یه فیلم هالیوودی تو سینما میومد، می‌رفتم تماشا می‌کردم. من سینمای وسترن رو دوست داشتم. لباسا و صحنه سازی‌هاشونو. تو این فیلم‌ها همه چی ساده بود، داستان، تصاویر و.. همه چی خیلی ساده بود. من می‌دونستم اونا واقعی نیستند، بخاطر همین هم دوسشون داشتم، اونا تخیلی بودن و سرگرم کننده. امکان داشت درست همون روزی که یکی از فیلم‌ها رو دیده بودم برم خونه و تو تلوزیون فیلم پائیزان رو ببینم. پائیزان دیگه تخیلی نبود، واقعی بود، مخصوصا اپیزود ناپل.
مثل صحنه ای که اون پسر بچه، جو، سرباز سیاه پوست مست رو، واسه اینکه از بچه های دیگه قایم کنه، به نمایش عروسک بازی میبره. جو بهش خوش می‌گذره، اما وقتی می‌بینه جمعیت داره واسه شوالیه سفید که شوالیه سیاه رو میزنه، هوررا می‌کشه، یه دفعه به یاد نژادپرستی که همیشه تو زندگیش، باهاش روبرو بوده می‌افته و به کمک شوالیه سیاه میره…
مطمئن نیستم که این اولین فیلمی بود که می‌دیدم به نژاد پرستی اشاره می‌کنه، اما مسلما جزو اولینا بود. مکان‌ها واقعی بودن و صحنه سازی به نظر نمیومدن. البته من هیچ نمی‌دونستم که این فیلم جزو فیلم‌هایه که موجب ظهور پدیده ای به نام نئورئالیسم ایتالیا شد که تمام فیلمسازان دنیا رو تحت تاثیر قرار داد.

 

جو، جو، بیدارشو،  اگه بخوابی من کفشاتو می‌دزدم!

 

نقطه اوج اپیزود ناپل موقعیه که چند روز بعد جو که هوشیار شده، پسر بچه رو تو خیابون میبینه و ازش می‌خواد کفشاشو برگردونه.
اونا به محل زندگی پسرک میرن. پسرک به جو، یه جفت کفش میده که البته مال خودش نبودن، کفشای خودش از دست رفته بود. جو ازش می‌خواد که اونو پیش پدر و مادرش ببره. خب پسرک پدر و مادری نداشت، چون اونا رو تو بمباران دست داده. با این‌حال اونا به محل زندگی پسرک میرن. غار مرجلینا. جائی که قربانیان بمباران متفقین، بعد از اینکه خونشون از بین رفته بود، توش پناه گرفته بودن.
جو چیزای زیادی دیده بود اما هیچکدومشون شبیه این یکی نبودن. منم همینطور…
این صحنه احساس و هیجان شدیدی داره که کاملا حسش می‌کنید… من این فیلمو سال 1948، با کیفیت بسیار بد تو تلوزیون میدیدم. منظورم اینه که صحنه ها اونقدر تاریک بودن که به سختی می‌شد دید چه اتفاقی داره میافته، با اینحال فیلم تاثیر خودشو می‌ذاشت.