آنجلو برندواردی (Angelo Branduardi) یکی از خواننده ها و آهنگسازای سنتی ایتالیایی هست که موفقیتهای خوبی تو ایتالیا و چند کشور اروپایی مثل آلمان و فرانسه به دست اورده.
سال 1950 تو شهر کوچیکی اطراف میلان متولد شد، اما خیلی زود خانواده اش به جنوا مهاجرت کردند. تو سن 18 سالگی یه موسیقی برای شعر Confessioni di un malandrino (اعترافات یه ولگرد) ساخت که هنوز هم یکی از بهترین ترانه هاش محسوب میشه. اون با لوئیزا زاپا (Luisa Zappa) ازدواج کرده که نویسنده اغلب اشعار ترانه هاشه و الان دوتا دختر دارن که هردوشون هم موزیسین هستند.
برای آشنایی با سبک موسیقی این خواننده، ازتون دعوت میکنم یکی از ترانه هاشو به نام عروس دزدیده شده (la sposa rubata) باهم گوش بدیم. قبلش از پیروز عزیز بابت معرفی این خواننده تشکر میکنم. انشالله در فرصت های بعدی سراغ ترانه های معروف دیگه ای هم ازش خواهیم رفت.
Da tre notti non riposo
resto ad assoltare:
è la vipera che soffia,
soffia presso l’acqua.
Ho composto un canto nuovo,
vieni ad ascoltare
della sposa che al banchetto
mai più ritorno fece.
C’era un invitato in più
che la rimirava:
“Alla mia gente vorrei mostrare
il tuo abito da sposa”.
Lei ingenua lo segui`
cerca di tornare,
fino a notte attesa,
lei non ritornò.
Se ne andava in piena notte
da solo un suonatore,
ma davanti gli si parò
il signore sconosciuto:
“Forse tu cerchi la sposa
che andò perduta,
se hai cuore di seguirmi
da lei ti condurrò”.
E una barca lo portò
lungo un’acqua scura,
ritrovò la sposa
e aveva vesti d’oro.
“Il mio anello ti darò,
portale al mio uomo,
qui non soffro più
nè male nè desiderio”.
Il suonatore si girò,
fece un solo passo
poi gridare ia senti`
nell ‘acqua che la soffocava,
Come luce lei brillava
quando sposa andò,
dove mai l’avrà portata
il signore che la rubò.
Da tre notti non riposo
resto ad ascoltare:
è la vipera che soffia,
soffia presso l’acqua.
سه شبه که نخوابیدم
دائما میشنوم:
یه افعی که صدا میکنه
نزدیک آب.
یه ترانه جدید ساختم،
بیا و گوش بده
درباره عروسیه که از جشن
دیگه برنگشته.
یه مهمون دیگه بود
که بهش نگاه میکرد:
” میخوام به مردمم نشون بدم
لباس عروسیتو”.
ساده لوحانه دنبالش رفت
سعی کرد برگرده،
تا شب منظرش بودند،
(اما) اون برنگشت.
تو نیمه شب
یه نوازنده بیرون اومد،
اما جلوشو سد کرد
آقای ناشناس:
” شاید داری دنبال عروسی میگردی
که گم شده،
اگه دلشو داری دنبالم بیای
میبرمت پهلوش”.
و یه قایق بردش
روی آب تاریک،
عروس رو پیدا کرد
تو یه لباس طلائی.
” حلقه امو بهت میدم
ببرش واسه شوهرم،
اینجا دیگه مشکلی ندارم
نه دردی نه آرزوئی”.
نوازنده برگشت،
قدمی برداشت
بعد فریادشو شنید
از آبی که خاموشش میکرد،
عروس مثل چراغ میدرخشید
وقتی میرفت،
کجا ممکن بود ببردش
مردی که دزدیده بودش.
سه شبه که نخوابیدم
دائما میشنوم:
یه افعیه که صدا میکنه
نزدیک آب.