L’ultimo del Paradiso

 از سرودهای کمدی الهی دانته، زیاد براتون نوشتم. داستانهای سرود پنجم، بیست و ششم و سی و یکم کتاب دوزخ رو همراه با متن اصلی قبلا خوندید. تو این قسمت میریم سراغ سرود آخر بهشت، ببینیم که ماجرای دانته، پس از پشت سر گذاشتن این همه داستان و ملاقات با ارواح مختلف، تو آخرین سرود کتاب، یعنی سرود صدم، به کجا ختم میشه .
 


تو این سرود، بعد از دعاهای سن برناردو و شفاعت‌های مریم مقدس(س)، دانته موفق به دیدن خدا میشه. نور مطلقی که تمام نورهای دیگه تنها جزء کوچکی از اون هستند. تو این سرود دانته بارها تاکید می‌کنه که قلمش قادر به شرح صحنه هایی که شاهدش بوده نیست، با این‌حال به شرح زیر اونا رو توصیف می‌کنه .

 ترجمه اشعار متعلق به خانم فریده مهدوی دامغانیه و من برای طولانی نشدن مطلب فقط 87 بیت اول رو نوشتم. کل سرود 145 بیت هست. به همت ماریوی عزیز، انشاالله به زودی ترجمه سخنرانی روبرتو بنینی، درمورد این سرود رو هم، باهم خواهیم خوند .

  “Vergine Madre, figlia del tuo figlio,
umile e alta più che creatura,
termine fisso d’etterno consiglio,

ای مادر باکره! ای دخت پسر خود!
ای کز هر آفریده ای فروتن تر و برتری!
ای مقصد و مقصود ابدی، که بر ما مقرر گشته ای!

tu se’ colei che l’umana natura
nobilitasti sì, che ‘l suo fattore
non disdegnò di farsi sua fattura.

توئی که تا بدین اندازه، جلوه بخش
طبیعت بشر بوده ای، تا بدانجا که آفریدگارت
ازین که آفریده تو باشد، ابا ندارد…

Nel ventre tuo si raccese l’amore,
per lo cui caldo ne l’etterna pace
così è germinato questo fiore.

عشقی در سینه ات افروخته گشت،
که گرمایش این گل جاودانی را که
مایه ارامش ابدی است، پروراند…!
Qui se’ a noi meridïana face
di caritate, e giuso, intra ‘ mortali,
se’ di speranza fontana vivace.
تو برای ما، همانا آفتاب درخشان نیمروزی،
که محبت وشفقت بر ما می‌تاباند،
و در زمین زندگان، چشمه جوشان امیدی…!

Donna, se’ tanto grande e tanto vali,
che qual vuol grazia e a te non ricorre,
sua disïanza vuol volar sanz’ali.

بانوی بزرگوار! عظمت و قدرت تو چنان است که اگر کسی
خواهان رحمت و نعمتی باشد، و آن را از تو التماس نکند،
چونان کسی است که بدون داشتن بال، خواهان پرواز باشد…!

La tua benignità non pur soccorre
a chi domanda, ma molte fïate
liberamente al dimandar precorre.

نه تنها عطوفت و مهربانی خود را بر آنان
کز تو استمداد می طلبند ارزانی می‌داری، چه بسیار که
حاجت نیازمندان را، پیش از آن که بیانش کنند، روا می فرمایی…!

In te misericordia, in te pietate,
in te magnificenza, in te s’aduna
quantunque in creatura è di bontate.

مهر و شفقت در تست! ترحم در تست!
سخاوت و کرم در تست!
آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری…!

Or questi, che da l’infima lacuna
de l’universo infin qui ha vedute
le vite spiritali ad una ad una,

این که می نگری: همو کز ژرفترین گودال
عالم تا بدین آسمان رفیع عروج کرده،
یک به یک زندگانی و سرنوشت ارواح دیده است،

supplica a te, per grazia, di virtute
tanto, che possa con li occhi levarsi
più alto verso l’ultima salute.

اینک از تو التماس می‌کند که با رحمت خویش،
نیروی لازم را برایش فراهم آوری تا یارای بلند کردن نگاهش
به سوی چشمه نور و سعادت نهایی را داشته باشد…!

E io, che mai per mio veder non arsi
più ch’i’ fo per lo suo, tutti miei prieghi
ti porgo, e priego che non sieno scarsi,

و من که برای دیداری از برای خود، این چنین در سوز و گداز نبودم،
حال برای این بنده تو، این چنین در سوز و گدازم، و اینک بارالها!
به درگاهت نیایش می‌کنم و امیدوارم که دعایم نا مستجاب نماند…!

perché tu ogne nube li disleghi
di sua mortalità co’ prieghi tuoi,
sì che ‘l sommo piacer li si dispieghi.

باشد که با ادعیه ات، تمام تیرگی‌ها را
از وجود فانی او بزدایی، تا بتواند
به مشاهده سعادت برین نائل گردد…!

Ancor ti priego, regina, che puoi
ciò che tu vuoli, che conservi sani,
dopo tanto veder, li affetti suoi.

و نیز از تو، ای شهبانوی آسمانی…!
که بر انجام هر آنچه بخواهی، توانایی! مسلئت می‌کنم که پس از
چنین مکاشفه ای، عشق و اندیشه او را هماره پاک و سالم نگاه داری!

Vinca tua guardia i movimenti umani:
vedi Beatrice con quanti beati
per li miei prieghi ti chiudon le mani!”.

باشد که عنایتت بر تمایلات بشری او فائق آید!
نظر فرما کاین ارواح سعادتمند، به همراه بئاتریس،
چگونه برای اجابت دعایم، دست‌هایشان را به سوی تو برداشته اند…!”

Li occhi da Dio diletti e venerati,
fissi ne l’orator, ne dimostraro
quanto i devoti prieghi le son grati;

آن دو چشم محبوب و مقرب نزد خدا، بر آن که
به دعا ایستاده بود، ثابت ماند، و نشان داد که
دعاهای خالصانه و خاشعانه، خوشایند او واقع می‌گردد…!

indi a l’etterno lume s’addrizzaro,
nel qual non si dee creder che s’invii
per creatura l’occhio tanto chiaro.

سپس به آن نور ابدی معطوف شد،
جایی که چشم هیچ آفریده ای، با چنان وضوح و روشنی،
به مشاهده آن نائل نمی‌گردد…!


E io ch’al fine di tutt’i disii
appropinquava, sì com’io dovea,
l’ardor del desiderio in me finii.

و من که نزدیک بود به نهایت آرزویم نائل شوم!
آن چنان که شایسته بود، حس کردم
اشتیاقم نیز به نهایت شدت خود رسید…!

Bernardo m’accennava, e sorridea,
perch’io guardassi suso; ma io era
già per me stesso tal qual ei volea:

برناردو لبخند زنان، به من اشاره کرد
به بالا بنگرم، اما من خود به خود،
به آنچه او خواسته بود، متوجه شده بودم.

ché la mia vista, venendo sincera,
e più e più intrava per lo raggio
de l’alta luce che da sé è vera.

زیرا که اکنون بینائیم، صاف‌تر و خالص‌تر گشته بود،
وبیش از پیش مجذوب اشعه آن نور اعلایی
کخ مظهر ذات اقدس اوست، می گردید…

Da quinci innanzi il mio veder fu maggio
che ‘l parlar mostra, ch’a tal vista cede,
e cede la memoria a tanto oltraggio.

زان پس ، هر آنچه دیدم فراتر از کلام آدمی است،
و هرگز توان بیان چنین مکاشفه ای ندارد،
و حافظه نیز در برابر چنین عظمتی مغلوب می شود…

Qual è colüi che sognando vede,
che dopo ‘l sogno la passione impressa
rimane, e l’altro a la mente non riede,

چونان کسی که رویای شیرینی ببیند،
و در بیداری، چیزی مگر خاطره مبهمی از آن باقی نماند،
و حافظه اش آنچه را که دیده است، به یاد نیاورد،

cotal son io, ché quasi tutta cessa
mia visïone, e ancor mi distilla
nel core il dolce che nacque da essa.

من نیز چنان بودم! زیرا گرچه هر آن چه در آن مکاشفه
دیدم، کما بیش از یادم رفته است، ولی لذت و شادمانی ای
کز آن سرچشمه می‌گیرد، همچنان قطره قطره بر دلم فرو می چکد…

Così la neve al sol si disigilla;
così al ent one le foglie levi
si perdea la sentenza di Sibilla.

این چنین است که برف در خورشید آب می شود،
و این چنین بود که پیشگویی‌های سیبیل، که در برگ‌های نازکی
فراهم گشته بود، به باد میرفت…
O uel luce che tanto ti levi
da’ concetti mortali, a la mia mente
ripresta un poco di uell che parevi,
ای نور برین…! ای آنکه رفعت و عظمتت،
بر اندیشه ما فانیان پیروز است! پرتو دیگری
از آن تجلی ای که به من نمودی، بر روانم ارزانی کن…!

e fa la lingua mia tanto possente,
ch’una favilla sol de la tua gloria
possa lasciare a la futura gente;

زبانم را چنان قدرت بخش که یارای
بر جا نهادن شراره ای هر چند کوچک از شکوه و افتخار
با عظمت تو، برای نسل‌های آینده داشته باشد…!

ché, per tornare alquanto a mia memoria
e per sonare un poco in questi versi,
più si conceperà di tua vittoria.

زیرا، اگر مختصری از حافظه ام را بازیابم،
و در سروده هایم طنین افکند، شکوه و عظمتت،
به نحو بهتری مفهوم خواهد شد…!

Io credo, per l’acume ch’io soffersi
del vivo raggio, ch’i’ sarei smarrito,
se li occhi miei da lui fossero aversi.

یقین دارم که اگر جشم
از آن نور شدید و خیره کننده بر می‌گرفتم،
بیناییم، از دست می‌رفت…!

E’ mi ricorda ch’io fui più ardito
per questo a sostener, tanto ch’i’ giunsi
l’aspetto mio col valore infinito.

و به خاطر می آورم که به همین دلیل،
نیروی بیشتری برای تحمل آن یافتم، تا بدانجا که
بیناییم، به خیر مطلق بی پایان پیوست…!

Oh abbondante grazia ond’io presunsi
ficcar lo viso per la luce etterna,
tanto che la veduta vi consunsi!

آه! ای رحمت وافر و بی پایان! ای آن که به برکتت
شهامت یافتم که دیدگانم را بر انوار ازلی و ابدی خیره سازم،
تا بدانجا که همه نیروی بیناییم را در آنجا از دست دادم!

Nel suo profondo vidi che s’interna,
legato con amore in un volume,
ciò che per l’universo si squaderna:

در ژرفای آن، مشاهده کردم که برگ‌هایی که
در سراسر عالم پخش و پراکنده است،
چگونه با پیوند عشق، در یک کتاب، گرد آمده…!