یاد گرفتن خوش و بش
تمام روزهای هفته قبل بارونی بود. هر روز یکسره بارون میومد. رفتم سراغ ماریو، نگهبان ساختمون. بعد از سلام احوالپرسی به خودم جرئتی دادم و پرسیدم این بارون تمومی نداره؟
از یه ماه پیش که وارد رم شده بودم، سعی کرده بودم از ماریو دوری کنم. روز اولی که وارد رم شدم این portiere زمخت و در عین حال خوش برخورد کمکم کرده بود تا مارتا رو ببینم. مارتا دوست دوستم بود که قبول کرده بود تا زمانی که تو رم برای خوب صحبت کردن زندگی میکنم، با من هم اطاق بشه.
ماریو با من حرف میزد و منم تظاهر میکردم که از لهجه رومیش سر در میارم. اما یه دفعه که اتفاقی چیزی ازم پرسید، لو رفتم! با دستپاچگی ازش خواستم که حرفشو تکرار کنه:
وقتی که این کلمات از دهنم درفت، حسابی خجالت کشیدم. با این جمله نه تنها به طور مودبانه ازش نخواسته بودم که حرفشو تکرار کنه بلکه بهش دستور هم داده بودم! من از عبارات غلطی استفاده کرده بودم. درستش این بود که بگم، آقای ماریو لطفا حرفتونو تکرار کنید:
باز جای شکرش باقیه که یه per favour ته اش گفته بودم !
روز دوم بود. تا شیر آبگرم آشپزخونه رو چرخوندم یه دفعه فیوز پرید و برقای خونه قطع شد!… خونه داشت سرد میشد و من با اضطراب تو تاریکی، پشت پرده ها و گنجه رو میگشتم، اما هیچی پیدا نکردم. چاره ای نبود، بازم باید با ماریو روبرو میشدم.
درحالی که از پله های طبقه پنجم پایین میرفتم، تو مغزم دنبال جملاتی میگشتم که به ایتالیایی توضیح بدم چطوری شد که فیوز پرید. وقتی که اونو از پله ها دنبال خودم بالا میکشیدم اصلا متوجه اش نبودم تا اینکه وقتی از جلوی یکی از همسایه ها رد میشدیم، اون به شوخی به ماریو گفت که برای اینکه نفسش تو پله ها نگیره، باید بیشتر از اینا ورزش کنه.
اون روز، ماریو حسابی نفسش بند اومده بود، با اینحال تونست زود جعبه فیوزو پیدا کنه و دوباره وصلشون کنه. بعد اون روز، هر وقت که اونو میدیدم داره پاکت نامه ها رو ردیف میکنه یا جلوی در با همسایه ها گپ میزنه با دستپاچگی به سرعت از کنارش رد میشدم. هیچوقت جرئت نکردم بیشتر از یه buon giorno باهاش حرف بزنم.
اما هر دفعه از کنارش رد میشدم، تاسف میخوردم که چه فرصت خوبی واسه حرف زدن که بخاطرش اومده بودم ایتالیا، رو دارم از دست میدم. این جریان ادامه داشت تا هفته پیش، بعد از اینکه یکماه از اومدنم به رم میگذشت، فرصتی بدست اوردم تا با ماریو درباره بارون حرف بزنم.
ماریو خندیده بود، سؤالی که ازش کردم باعث شده بود مهربونیش گل کنه. اون تقریبا هرچیزی رو که از آب و هوای رم میخواستم بدونم بهم گفت.
از اون روز دیگه بارون سوژه خوبی بود تا سر حرف رو باهاش باز کنم اونم هر روز بیشتر از روز قبل صحبت میکرد.
دیروز، آفتابی بود. داشتم از خونه بیرون میرفتم که ماریو رو دیدم که تو یه گوشه با یکی از همسایه سخت مشغول صحبت بود. همینطور که از کنارش رد میشدم سری تکون دادم و سلام کردم. پشت سرم شنیدم که میگفت:
با اینکه پشتم بهش بود، فهمیدم که با من حرف میزنه. « خورشید اینجاست، خورشید برای شما اینجاست.» من نه تنها متوجه حرفاش شدم، بلکه فهمیدم منبعد چیزی که موضوع صحبت ما میشه، خورشید خواهد بود…