گرفتن limoncello

روز آخرم در رم، به کمی گشت و گذار و بازدید از آخرین موزه گذشت. دیگه نیازی به ماجراجویی نبود. موقع غروب آفتاب فقط دلم می‌خواست یه جا برم یه شام ساده بخورم. موقعی که داشتم می‌رفتم موزه به دنبال جایی برای شام خوردن، نگاهی به اطراف انداخته بودم. اما بدبختانه موقع برگشت هوا تاریک بود و تو جایی که فکر می‌کردم باید رستوران خوبی باشه فقط یه چندتا trattoria نه چندان دلچسب پیدا کردم.

سر بلوک بعدی چشمم به چراغ‌های یه رستوران افتاد که منو به طرف خودش کشید. پیشخدمتی که جلو در رستوران وایستاده بود و خستگی در می‌کرد، همونطور که داشتم از پنجره داخلو نگاه می‌کردم، بهم لبخند زد و گفت:

– چرا واسه شام نمیایید تو؟

– حتما ! ، چرا که نه.

پیشخدمته یه منو برداشت و منو به اتاق غذا خوری گرمی تو طبقه پایین راهنمایی کرد. منو برد سر میزی که برای یه مسافر تنها مناسب بود و دید خوبی هم داشت.

رستوران تو محله ای بود که مرکز هتل‌ها بود، برای همین فکر می‌کردم که یه غذای توریستی انتظار منو می‌کشه. اما بر خلاف انتظارم توی منو تقریبا هر چیزی که می‌خواستم بود. کباب گوشت بره ، سیب زمینی سرخ کرده و Spinaci.

من به ایتالیایی به صاحب رستوران که خانمی هم سن و سال خودم بود و موهای نارنجی روشن و پوست برنزه ای داشت، سفارش دادم. بعد اونو نگاه کردم که چطوری پیشخدمت‌های جونو که با سینی‌های لبریز از غذا از پله ها بالا و پایین می‌رفتند و در عین حال سعی می‌کردن به هم نخورن رو، مثل یه مدیر سیرک هدایت می‌کنه. دیدن این صحنه لبخند رو به چهره هر توریست عصبی برمی‌گردوند.

وقتی شامم رو خوردم یه caffè به اون خانمه سفارش دادم و بابت غذای خوبش تشکر کردم. چند لحظه بعد یه پیشخدمت قبراق و سرحال جلوی میزم وایستاد:

– یه limoncello به حساب رستوران.

بعدش یه فنجون کوچولو که توش مشروب زرد روشنی ریخته بود، گذاشت جلوم. به جز من هیشکی دیگه تو رستوران limoncello نداشت.

وقتی داشتم می‌رفتم ، جلو صاحب رستوران مو نارنجی وایستادم و بهش گفتم که چقدر تحت تاثیر مهارت اون تو مدیریت رستوران قرار گرفتم و آخر جمله ام هم بابت limoncello ازش تشکر کردم. اونم در جواب گفت:

– منم از شما بابت اینکه اینقدر خوب ایتالیایی حرف می‌زنید ممنونم.

اون رفت آشپزخونه و غیبش زد و منم که از این تعریف حسابی خوشحال شده بودم، پرواز کنان به سمت خونه رفتم.

الان بیشتر از یه هفته اس که به خونه خودم برگشتم. بدنم داره سعی میکنه دوباره به خورشید کالیفرنیا که رو من می‌تابه و میگه وقت بلند شدنه، عادت کنه. انگشتام با سرعت زیاد دارن خاطرات زنده من از ایتالیا رو، قبل از اینکه از غروب خورشید تبعیت کنن و برای همیشه محو بشن، ثبت می‌کنه.

هفته پیش بود، همراه شوهرم تو ماشین نشسته بودیم و وقتی که از کنار فرودگاه که نزدیک خونمون بود رد می‌شدیم به هواپیمایی اشاره کرد و گفت:

– این هواپیمای توئه، همونی که باهاش اومدی.

دلم برای ایتالیا تنگ شده. انرژی بی پایانش، دسته گلهای مخصوص رم، قهوه ها، پیتزاها، motorini مستعمل، عطرهای گرون، la terra، بوی خاک رسی که وقتی سنگی رو بلند می‌کنی، میاد.

من بازم به ایتالیا برمی‌گردم. اما ایندفعه بیشتر می‌مونم، خیلی بیشتر. شاید در نهایت بتونم مثل یه ایتالیایی مادرزاد حرف بزنم.