تو ایتالیا میتونید یه Fidanzato داشته باشید!
از همون زمان کودکی، ایتالیا همیشه برام اسرارآمیز بوده. مخصوصا وقتی بعد از ظهرها تو آشپزخونه کنار مادربزرگم بیسکویت میخوردم و پشت لوازم تحریر عموم نقاشی میکشیدم، و تو همون حال به داستانهای اون از کاپاچیو (Capaccio) دهکده کوچیکش گوش میکردم.
مادربزرگم همیشه داستانهای زیادی برای تعریف کردن داشت. خاطره هایی غم انگیز از زمان کودکیش. زمانی که به ناچار با کشتی ایتالیا رو ترک کرده بود، به بندر نیویورک اومده بود و با یه خیاط کالابریایی خوب ازدواج کرده بود.
بیشتر داستانهایی که برام تعریف میکرد مربوط به مدرسه صومعه ای بود که، بعد از مرگ مادرش تو سال 1918، میرفت. اون تعریف میکرد که چطور پدرش اونو سوار الاغ میکرد و به مدرسه ای میبرد که معلمای سختگیر، بهش خوندن و قلابدوزی یاد میدادن.
اون از سرنوشت عجیب بچه های بدبختی یاد میکرد که پدر و مادرشونو از دست داده بودن. اون تعریف میکرد که چطور به خاطر گرفتن یه پرتقال کریسمس، صبحهای زود، پابرهنه رو سنگهای سرد، در کلیسا رو واسه کشیشا باز میکرد و برای مراسم عشای ربانی، زنگ کلیسا رو به صدا در میآورد.
از دوران نوجوانیش میگفت که تو رستوران پدرش کار میکرد.
داستان مورد علاقه اش که بارها برام تعریف کرده بود، مربوط به زمانی بود که پسری عاشقش شده بود، اما پدرش راضی نبود. اون درحالی که تعریف میکرد چطور دزدکی از تو بالکن خونه به اون پسره با موهای مشکی و فرفریش علامت میداد، صداشو پایین میاورد و مثل اینکه این یه رازی بین ما دوتا باشه میگفت:
“میدونی اون پسره الان تو دیوان عالی ایتالیا یه قاضی بلند پایه ست!”
داستانهای مادربزرگم از ایتالیا، نیمی از اون چیزی که تو ذهنم از این کشور ساخته بودم، رو تشکیل میداد. نیم دیگر این تصورات رو نامه هایی ساخته بود که همراه با هدایایی مثل صلیب طلای 18 قیراطی یا مجسمه سنت آنتونیو به مناسبتهای مختلفی از جمله تولد، غسل تعمید و نامگذاری و …، بعد از دوماه از ایتالیا به دستم میرسید.
بلاخره تو یه بعداز ظهر شنبه بود که مهمونا رسیدن… از ایتالیا!
اونا به نحو انزجارآوری امروزی و مدرن بودن. این Cugine ها که از رم اومده بودن، اصلا با اون چیزی که تو ذهنم از ایتالیا ساخته بودم جور در نمیومدن. Cugina کارملا، موهاش قرمز بود، و با ناخنهای مانیکور کرده با صندل میگشت.
اون با هواپیمای Alitalia اومده بود. نه با کشتی، ماشین کرایه ای و یا الاغ! اون مجرد بود و با پسرش و Fidanzato خودش اومده بود. آقاهه مرد ساکتی بود و تا اونجاییکه یادم میاد مثل خودم زیاد عطر میزد، و همیشه خوشبو بود.
من پرسیدم آیا اونا نامزد شدن تا باهم ازدواج کنن؟! :
– Fidanzato همون نامزدیه دیگه، نه؟!
– نه، هر کسی تو ایتالیا میتونه یه Fidanzato داشته باشه!
اما وقتی که پرسیدم، یعنی شما هر دفعه با یکی هستین؟، سریع منو فرستادن بیرون تا با پسر کارملا بازی کنم.
متاسفانه اونجا متوجه واقعیت تلخ دیگه ای هم شدم. این پسره ایتالیایی حرف میزد و نمیتونستم ازش حرف بکشم. و بدتر اینکه اون مثل احمقا لباس پوشیده بود و قابل تحمل نبود… شما از یه همچین تیپی خوشتون میاد؟! یه شلوارک کوتاه با یه جفت جوراب که تا نزدیک زانو بالا کشیده شده باشن؟!
خدا رو شکر برادرم به دادم رسید و پسرک رو برداشت و برای اینکه زبان هم مشکل ساز نباشه، رفتن ته حیاط بازی کنن و واسه خودشون چوب جمع کنن و بشکنن.
اما من هنوز با کلمه Fidanzato مشکل داشتم و دورو بر آشپزخونه سرک میکشیدم تا از تیکه هایی که میشنیدم این داستان رو کامل کنم. ظاهرا وقتی هنوز یه طلاق کاملا تموم نشده، یه Fidanzato دل شکسته یه جای دیگه انتظار میکشه.
وقتی میشنیدم کارملا با چه جسارتی با مادرش در باره این موضوع صحبت میکنه، از این حقیقت بیشتر متنفر شدم. در نهایت تونستم بفهمم که Fidanzato تو ایتالیا همون دوست پسر داشتنه اما به صورت کمی جدی تر!
موقعی که برای تحصیل، اولین بار به فلورانس رسیده بودم، Fidanzato اولین کلمه ایتالیایی بود که فهمیدم و بهش جواب دادم. راننده تاکسی که تو فرودگاه منو سوار کرده بود، تو صندلیش به عقب چرخید و گفت:
– Bellina به ایتالیا خوش اومدید! شما Fidanzato دارید؟
– نه. اصلا.
در حالی که لبخند میردم ادامه دادم:
– هیچ Fidanzato ای انتظار منو نمیکشه.
– آه، خوبه. شاید مال شما تو ایتالیا باشه. شما اینجا بلاخره یکی رو پیدا میکنید…