LUltimo Viaggio
به آمریکا خوش آمدید
روی نرده های کشتی خم شده بودم و به مجسمه ای که از دور توی بندر دیده میشد، نگاه میکردم. مجسمه آزادی از مجسمه مریم مقدس تو بندر بین راجو کالابریا (Raggio calabria) و سیسیل محکمتر و استوارتر به نظر میرسید.
سفر یکساله من تو ایتالیا تموم شده بود و داشتم به نیویورک برمیگشتم. احساس میکردم مجسمه ازادی، آغوشش رو برام باز کرده و میگه :
– تو نمیتونی اینجا mammone باشی!
یکسال پیش که سفرم تو ایتالیا رو شروع کرده بودم، فقط چندتا جمله و کلمه بلد بودم، با یه سری خاطرات و عقایدی که فکر میکردم ایتالیایی هستند.
حالا میدونم که کن نولی (Cannoli) مال سیسیله و عادت من به گفتن aaangora به ریشه ناپلیم برمیگرده. وقتی یادم افتاد که پیر و جون تو ایتالیا چطوری از سرماخوردگیشون پیشگیری میکنن، خنده ام گرفت.
یادم افتاد چطور علامت دستی که هواداران راک ازش استفاده میکنن میتونه تو یه جای دیگه به عنوان جلوگیری از Malocchio بکار بره و فهمیدم که چطور نوع جدیدی از کلمات ایتالیایی به فرهنگ آمریکاییها رسوخ کرده. حالا که دقت میکنم میبینم که چقدر فرهنگ ایتالیایی – آمریکایی تو نیویورک رواج داره.
وقتی به معلم خصوصی ایتالیاییم که برای فراموش نکردن زبان مرتبا پهلوش میرفتم، گفتم که کلمه sceevy که تو آمریکا به عنوان اظهار تنفر استفاده میشه از schifoso گرفته شده، جا خورد و یه دفعه venti cappuccino شو تف کرد بیرون.
هرکی تو نیوجرسی میتونه از mammalucco به عنوان ناسزا استفاده کنه و کیه که از یه ساندویچ یا پیتزا با گوجه فرنگی و muzz تازه خوشش نیاد.
ترک کردن ایتالیا اصلا برام آسون نبود. خصوصا وقتی که به این زبون خو گرفته بودم. به ناهارهای دوساعته با شراب و به زندگی روزمره ایکه در مجموع … زندگی خوبی بود!
صبح اول تو آپارتمان جدیدم، در حالی که هنوز چمدونامو باز نکرده بودم، با صدای زنگ کلیسا بلند شدم. تو حالت خواب و بیداری، نمیدونستم کجام. صدای زنگ احساس خوبی بهم میداد.
زنگ کلیسای صبح، همیشه بهترین اوقات منه. با صدای اون احساس میکنم که به رم و فلورانس برگشتم و همینطور که نور خورشید از بالشم بالا میاد و صورتمو گرم میکنه، تصور میکنم که دارم به جنوب ایتالیا میرم. به کاپاچو (Capaccio)، نقطه عطف مسافرتم تو جنوب ایتالیا.
بعد به مرور موقعیتم و شب قبلش رو به یاد میارم، اما زنگ کلیسا اجازه میده چند دقیقه بیشتر این حس زیبا رو تجربه کنم. وقتی در نهایت هشیاریمو به دست میارم از خودم تعجب میکنم که چطور این سفر نه چندان طولانی، چنین تاثیر قشنگی رو من گذاشته و به این نتیجه میرسم که لذت واقعی این مسافرت، به خاطر این بوده که همیشه چیزایی تو زندگیم برام پنهان بوده و تو این مسافرت تونستم بعضیهاشو کشف کنم.
با اینکه من تلاش زیادی کردم که این نقاط تاریک رو روشن کنم، اما همیشه فرصت کمی داشتم. اما در مجموع فکر میکنم سفر خوبی کردم و تکرار دوباره اون لذت بیشتری برام خواهد داشت.