بازدید از Capaccio
قسمت دوم: ایستکاه بعدی Capaccio
هنوز کاملا سوار نشده بودم که اتوبوس گازشو گرفت و به راه افتاد. با خستگی کوله پشتیمو که جلوم مثل یه لنگر کشتی افتاده بود، بلند کردم و کیف پولمو زیر دماغ راننده بی قید اتویوس باز کردم و بدون اینکه بخوام ادب رو رعایت کنم گفتم: Napoli.
– Ah, ma, è dopo 6:00 pm.
در حالی که احساس تهوع بهم دست داده بود، اون ادامه داد:
– اگه میخوای بری ناپل باید پولمن (Pullman) سوارشی.
این اتوبوس تو تمام ایستگاه های ساحل آمالفی (Amalfi) وایستاد. چاره ای نبود، چندتا لیموترش دراوردم و واسه خودم لیمون چلو (Limoncello) درست کردم. کتاب راهنما رو گذاشتم جلوم و نقشه رو نگاه کردم. تصمیم گرفتم تو شهر آترانی (Atrani) پیاده بشم..
دو روز بعدی رو تو ساحل گذرندوم.از کلیسای جامع عرب – نورمن، آمالفی دیدن کردم، برای دیدن راولو (Ravello) از پله ها بالا رفتم و از ویتری سول ماره (Vietri sul mare) چندتا ظرف سفالی خریدم.
هرچند میخواستم بازدیدم از کاپاچو (Capaccio) رو کامل کنم، با اینحال تصمیم داشتم برم فلورانس و فصل بهار که میتونستم با ماشین و دوستام برگردم، این کار رو بکنم. اما زمانی که تو ایستگاه منتظر اتوبوس ناپل بودم، یه دفعه اتوبوسی رو دیدم که به سمت دیگه ای میرفت، به خودم گفتم بهتره شانسمو یه بار دیگه امتحان کنم.
به سمت راننده رفتم و ازش پرسید، کدوم طرف میره؟ اون درحالی که سیگارشو زیر چرخا میداخت، گفت:
– Questo è un Pullman a Paestum.
بعد از تو جیبش یه برگه ساعات حرکت و ایستگاهها رو دراورد، داد دستم. با نگاهی که به برگه انداختم فهمیدم دو ایستگاه مونده به آخر خط ایستگاه کاپاچوئه! و بهتر از اون معمای پولمن هم برام حل شد!
autobus اتوبوسهای شهری هستند، در حالی که اسم خط معروف اتوبوس رانی خارج شهر Pullman هست.
پولمن منو به کاپاچو اسکاله (Capaccio Scale)، یه شهر کوچیک، بی ارزش و تقریبا مدرن برد. از فکر اینکه کاپاچوی مادربزرگم هم با ساختمونای بتونی پر شده باشه، به خودم لرزیدم.
داخل یه رستوران شدم و نشونی جاده ای که به کاپاچو میره و سرش مجسمه مریم مقدس (Madonna del Granato) هست رو پرسیدم. صاحب اونجا بهم گفت که به خاطر تعطیلی اونیزانتی ( Ognisanti ) ، اون میخواد با خانواده اش، برای زیارت قبور به کاپاچو بره و اگه بخوام میتونم منم باهاشون برم. بعد از اینکه کیفمو تو صندوق گذاشتم سوار Cinquecento شدم.
پسر صاحب رستوران که دانشجوی دانشگاه پیزا بود و برای تعطیلات اومده بود، قبل از اینکه بیاد اون پشت کنار من بشینه، به مادربزرگ 90 ساله اش کمک کرد که بره تو صندلی جلو بشینه.
من محترمانه خودمو به مادربزرگ معرفی کردم. داشتم سعی میکردم جملات رسمی ایتالیایی رو به خاطر بیارم. هر وقت صحبت میکردم S بزرگ اول Signora تو ذهنم مجسم میشد.
اون بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه، همونطوریکه وارد جاده خاکی کوهستان میشدیم، شروع کرد با من حرف زدن در مورد اینکه نوه پسریش چقدر خجالت میکشه از اینکه کنار من نشسته.
از انحنای جاده یواش یواش اقیانوس دیده میشد و مادر بزرگ هم داشت همینطور یه بند حرف میزد.
– Lui sta studiando essere un avvocato,
از پیچ جاده که رد شدیم، چشمم به مجسمه کنار جاده افتاد. این باید مادونا دل گراناتو باشه! تو هیجان خودم غرق شده بودم که یه دفعه دیدم مادربزرگه از آینه داره منو نگاه میکنه و به انگلیسی داد میزنه: ” وکیل!! ”
من یادم رفته بود آخرین جمله تعریف و تمجید اون از نوه اشو، که مثلا باید منو تحت تاثیر قرار میداد جواب بدم! همینطور که با آه و اوه داشتم حرفشو تائید میکردم، زیر چشمی پسر خجالتی رو دیدم که در حالی که با سرش حرفای مادربزرگ رو تصدیق میکرد، از قبلش هم سرخ تر شده بود.
وقتی ماشین وایستاد من اونجا بودم… وسط Piazza اصلی شهر مادربزرگم. جاییکه تا قبل از این هیچ چیزی بیشتر از داستانهای کنار چای بعد از ظهر ، ازش نمیدونستم.
اون خونواده منو اونجا پیاده کردن و گفتن یه ربع دیگه میان دنبالم. زمان زیادی نبود، اما به نظر زمان تو کاپاچو خیلی آهسته میگذشت.
با قدمهای سریع کنار میدون به راه افتادم، جایی که یه رستوران به نام O’ Scugnizzo بود. شاید این همون رستورانی بود که مال پدر پدربزرگم بود. من کلمه scugnizz رو که به پسر بچه های شیطون میگفتن رو زیاد شنیده بودم و همیشه فکر میکردم که این باید یه کلمه ایتالیایی-آمریکایی باشه.
به راهم ادامه دادم تا یه کلیسا پیدا کردم. کلیسای روزاریو! من Campanile رو دیدم و دختر بچه پابرهنه ای از مدرسه صومعه، مثل مادربزرگمو، تصور کردم که رو سنگفرش سرد میدون، میدوئه تا صبح زود ناقوسها رو به صدا دربیاره.
از روی ساختمونا میشد حدس زد که بعد از جنگ جهانی دوم ، پیشرفت تو این شهر متوقف شده. هنوز آثار تخریب توپخانه روی دیوارها مشهود بود. بیشتر مغازه ها و Palazzi ها مدتها بود که متروک مونده بودن. بیوه زنهای پیر مشکی پوش، اطراف میدون آهسته قدم میزدن و جونای اندکی که اونجا بودن چنان به من با کوله پشتی بزرگ و دوربینم نگاه میکردن، انگار از یه سیاره دیگه اومدم. خب شایدم اینطور بود!
خیلی از شهرهای کوچیک تپه ای جنوب ایتالیا، به علت مهاجرت مردم به قسمتهای شمالی، خالی از جمعیت شده بودن. من ویلای عموم رو پیدا کردم. همسایه اش در حالی که چونه اشو بالا گرفته بود،دماغشو میپیچوند و با دستاش حرف میزد، بهم گفت که اون زمستونا میره جنوا تا پسراشو که اونجا زندگی میکردنو ببینه.
برگشتم میدون و منتظر اون خانواده شدم تا منو برگردونن. منتظر شدم، انتظار… و انتظار. اما ظاهرا اونا بدون من رفته بودن! یه افسر carabiniere سر رسید و ازم پرسید، کی هستم و اونجا چیکار میکنم. مثل اینکه پولمنی رو هم که روزی فقط یه بار اونجا میومد رو هم از دست داده بودم. خوشبختانه اون پلیسه داشت میرفت پائستوم، پهلوی خانواده اش و منو هم تا کورچه رسوند که منتظر اتوبوس بشم.
خب مشکلی نبود، حداقل میدونستم این دفعه باید چیکار کنم.