در مورد فرانچسکو پترارک (Francesco Petrarca 1304-1374) قبلا با هم صحبت کرده بودیم. غزلهای پترارک بسیار زیبا هستند. قبلا یکی از غزلهاشو براتون ترجمه کرده بودم. امروز هم توجهتون رو به یکی دیگه از این غزلها یا به قولی سوناتهای زیبا جلب میکنم .
Pace non trovo, e non ho da far guerra,
E temo, e spero, ed ardo, e son un ghiaccio:
E volo sopra ‘l cielo, e giaccio in terra;
E nulla stringo, e tutto ‘l mondo abbraccio.
صلحی نمیبینم، قصد جنگ نیز ندارم.
میترسم ولی امید دارم. میسوزم ولی یخ میبندم.
در آسمان پرواز میکنم اما در زمین بی حرکت مانده ام.
چیزی در درست ندارم اما دنیا را در آغوش گرفته ام.
Tal m’ha in priggion, che non m’apre, né serra,
Né per suo mi ritien, né scioglie il laccio,
E non m’uccide Amor, e non mi sferra;
Né mi vuol vivo, né mi trahe d’impaccio.
عشق زندانی برایم ساخته که نه باز است و نه بسته،
نه مرا به خود میطلبد، نه طناب مرا رها میکند.
نه مرا کاملا می کشد، نه آزادم میکند.
نه میگذارد زندگی کنم، نه دردم را کم میکند.
Veggio senz’occhi; e non ho lingua e grido;
E bramo di perir, e cheggio aita;
Ed ho in odio me stesso, ed amo altrui:
بی چشم نگاه میکنم و بی زبان فریاد میکشم.
دیر زمانی است که مرده ام، اما برای کمک ناله میکنم.
از خود متنفرم، اما دیگری را دوست دارم.
Pascomi di dolor; piangendo rido;
Egualmente mi spiace morte e vita.
In questo stato son, Donna, per Voi.
رنجم بده، به گریه ام بینداز و بخندان
مرگ و زندگی مرا از خود رانده اند.
با این وجود، بانویم، هستم به خاطر تو.