اعداد ترسناک

پیانیست به تشویق تماشاگرا تعظیم کرد، بعد صندلیشو کشید و کنار پیانو نشست. بعد از کمی تمرکز روی کلیدها صدای موسیقی همیشه دوست داشتنی بتهون رو تو فضا پخش کرد.

من و دوستم مارتا محو انگشتاش بودیم که روی کیبورد دنبال هم مسابقه می‌دادن، بالا و پایین می‌رفتند و اون صدای گوشنواز رو تولید می‌کردن. (یاد فیلم 1900 افتادم، عجب فیلمیه…) . وقتی طنین صدای آخرین نت محو شد، ما هم کنار تماشاچی های دیگه بلند شدیمو شروع کردیم به شدت دست زدن و تشویق کردن.

اون شب ما می‌تونست کاملا یه جور دیگه تموم بشه. روز قبل از کنسرت مارتا ازم خواسته بود بلیط‌ها را بخرم، بدون اینکه بدونه چه خطری تو این درخواستش پنهان شده. البته من بی خبر هم موافقت کرده بودم .

من تو ایتالیا بودم تا حرف زدنمو خوب کنم. هر چند تو این مدتی که اومده بودم رم ، سرعت من تو درک گفتگوها بهتر شده بود، اما مشکل من با عددهای ایتالیایی که برای سفارش بلیط‌های کنسرت بهش احتیاج داشتم، کنار مشکلات دیگه بیشتر خودشو نشون می‌داد.

اغلب اوقات تو این زمینه کلک میزدم. به جای اینکه از بارمن بخوام قیمت قهوه ام رو که چندبار تکرار کنه، یه، یه یوروئی رو تالاپی می‌انداختم رو میز. بعدش برمی‌گشتم یا بقیه اشو بگیرم یا اگه میدیدم طرف هنوز منتظره یه سکه دیگه هم میذاشتم روش !

البته از کافی نتی که تو همسایگیمون بود، من به طرز عجیبی برای تمرین اعداد، بهترین استفاده رو می‌کردم. وقتی ایمیلامو چک می‌کردم، پسرا و مردا Lotto بازی می‌کردن و عددهای خوش اقبالشونو با صدای بلند واسه دخترای پشت باجه می‌خوندن. من در حالیکه داشتم واسه خونه ایمیل می‌فرستادم، با صدای آهسته سعی می‌کردم عددهایی رو که اونا می‌گفتنو واسه خودم ترجمه کنم.

quarantadue, sessantasette, dieci, novantanove, due. 42, 67, 10, 99, 2.

این کار باعث میشد روز به روز تو این زمینه پیشرفت کنم .

اولین بار تو ایستگاه قطار بود که خواستم یه بلیط واسه ناپل بگیرم. داشتم با فروشنده در مورد شماره قطار و ساعت حرکتش بحث می‌کردم که آخر سر بلیط فروشه بهم نگاه کرد و گفت:

” می‌خوای انگلیسی صحبت کنی؟ ”

اون روز خیلی تو ذوقم خورد  اما اخیراً رفته بودم ایستگاه، و واسه یه جایی بلیط خواستم که باید سه تا قطار عوض می‌کردم که دوتاشون تو لاینهای جداگونه عوض می‌شدن.بلیط فروشه Trenitalia سوالای زیادی پرسید، زمان‌های مختلفی رو پیشنهاد داد و آخرشم یه مشت بلیط داد دستم، بدون اینکه بهم نگاه کنه. اون روز به جای اینکه برم خونه، رفتم موفقیتم تو اعداد رو واسه خودم جشن گرفتم .

با تمام این احوال وقتی برای خرید بلیط کنسرت بتهون رفتم، این اعتماد به نفسی رو که اخیرا به دست اورده بودم، دود شد و رفت هوا. باجه بسته بود و من مجبور بودم با تلفن سفارش بدم .

با تلفن ایتالیایی صحبت کردن، واسه من همیشه کار مشکلی بوده. من نه تنها باید اعداد و می‌گفتم و می‌فهمیدم، بلکه بدون سر تکون دادن، اخم کردن یا لبخند زدن به نشونه اینکه درست فهمیدم، باید اسمم رو هم هیجی می‌کردم.

اون شب من و مارتا به محل کنسرت رفتیم. همینطور که به راهنمای دم در داشتیم نزدیک می‌شدیم، تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشد. ظاهرا من دوتا بلیط گرفته بودم، دوتا صندلی انتخاب کرده بودم و پولشم با کارت اعتباریم داده بودم، اما راستش اصلا مطمئن نبودم.

وقتی بلیطهامونو به راهنما دادم نفسمو تو سینه حبس کردم… اون یه کمی مکث کرد… بعد دوتا جای خالی نزدیک صحنه رو نشونمون داد. مارتا که بیست سال بود تو رم زندگی میکرد و توی تئاتر و کنسرت در مورد جاش خیلی وسواس داشت گفت:

چه جای خوبی، عالیه!

اگه فقط مارتا میدونست من چی کشیدم…