اولیس (2)
“O voi che siete due dentro ad un foco,
s’io meritai di voi mentre ch’io vissi,
s’io meritai di voi assai o poco
« ای شما دوتنی که هر دو در یک آتش به سر میبرید…!
چنانچه در طول حیات، شایستگی توجه و عنایت شما را داشتم،
چنانچه لیاقتی کمتر یا بیشتر از شما داشتم،
quando nel mondo li alti versi scrissi,
non vi movete; ma l’un di voi dica
dove, per lui, perduto a morir gissi”.
آن هنگام که در زمین، اشعار زیبایم را میسرودم،
به نام لیاقت و شایستگیم، بایستید! خواهشم از یکی از شماست
تا بگوید پس از گم شدنش، در کجا بدرود حیات گفت…؟ »
Lo maggior corno de la fiamma antica
cominciò a crollarsi mormorando,
pur come quella cui vento affatica;
زبانه ای که بلندتر از دیگری در آن آتش باستانی بود
شروع به جنبیدن نمود، و چون شعله آتشی که باد بر آن وزد،
زیر لبی شروع به صحبت کرد…
indi la cima qua e là menando,
come fosse la lingua che parlasse,
gittò voce di fuori, e disse: “Quando
سپس با تکان دادن زبانه اش به این سو و آن سو،
چون زبانی که قصد حرف زدن داشته باشد، صدایی از خود بیرون داد
و گفت: «هنگامی کز سیرسه، که بیش از یک سال
mi diparti’ da Circe, che sottrasse
me più d’un anno là presso a Gaeta,
prima che sì Enëa la nomasse,
نزدیک گائتا پنهان نگاهم داشته بود
و پیشتر از آن که انه
آن نام برایش برگزیند، جدا شدم،
né dolcezza di figlio, né la pieta
del vecchio padre, né ‘l debito amore
lo qual dovea Penelopè far lieta,
نه عشق پسرم، نه محبت و رافت به پدر پیرم،
و نه عشقی که به همسرم پنه لوپه در دل داشتم،
و می بایست سعادت و رضایتش را فراهم آورم،
vincer potero dentro a me l’ardore
ch’i’ ebbi a divenir del mondo esperto
e de li vizi umani e del valore;
قادر نگشت بر شوق شدیدم در شناخت جهان فائق آید…!
شوقی که مرا بر آن میداشت بر نقایص و کمالات بشری
واقف شوم و به هر سو سفر کنم!
ma misi me per l’alto mare aperto
sol con un legno e con quella compagna
picciola da la qual non fui diserto.
پس دماغه کشتی ام را به سوی دریای بیکران و ژرف روان ساختم!
با تنی چند از همراهانی کز آن پس هماره با من بودند،
و هرگز رهایم نکردند، تنها بودم…
L’un lito e l’altro vidi infin la Spagna,
fin nel Morrocco, e l’isola d’i Sardi,
e l’altre che quel mare intorno bagna.
تا مراکش و اسپانیا رفتم وز ساحل هر دو گذشتم!
جزیره سارد (ساردینی) را دیدم و به جزایر دورتری که
در پهنه دریا بودند سر کشیدم…
Io e ‘ compagni eravam vecchi e tardi
quando venimmo a quella foce stretta
dov’Ercule segnò li suoi riguardi
من و همرهانم، پیر شده، دیگر چالاک نبودیم…
سر انجام به گذرگاهی تنگ رسیدیم
که هرکول، نشانه های خویش آنجا نهاده بود
acciò che l’uom più oltre non si metta;
da la man destra mi lasciai Sibilia,
da l’altra già m’avea lasciata Setta.
تا هیچ بشری بیش از آن فراتر نرود…
در سمت راستم، سویل و در چپم سوتا
بر جا نهادم… به دریای پهناور وارد شدم!
“O frati”, dissi, “che per cento milia
perigli siete giunti a l’occidente,
a questa tanto picciola vigilia
خطاب به یارانم گفتم: «برادران خوبم!
کز میان صدها هزار سدراه خطرناک
به غرب رسیدیم! اجازه دهید هوش و حواستان
d’i nostri sensi ch’è del rimanente
non vogliate negar l’esperïenza,
di retro al sol, del mondo sanza gente.
که تنها چیز خوب و بازمانده از شجاعت قدیمتان است،
به کشف بیشتر این دریاها نائل شوند و تجربیات جدید به دست آورید!
کافی است به دنبال خورشید، به دنیای نامسکون رویم!
Considerate la vostra semenza:
fatti non foste a viver come bruti,
ma per seguir virtute e canoscenza”.
بر نژادتان بیاندیشید! شما خلق نشده اید که چون
حیوان زندگی کنید! بلکه به خاطر جستجوی
علم و تقوی بر زمین آمدید! »
Li miei compagni fec’io sì aguti,
con questa orazion picciola, al cammino,
che a pena poscia li avrei ritenuti;
پس از این نطق کوتاه و گیرا،
همرهانم را چنان به شور افکندم که به راهشان ادامه دادند،
و به سختی توان بازداشتنشان، از آن پیشروی داشتم!
e volta nostra poppa nel mattino,
de’ remi facemmo ali al folle volo,
sempre acquistando dal lato mancino.
پس بادبانها را به سویی که خورشید از آنجا میگذرد برافراشتیم
از پاروهایمان بالهایی برای پرواز بی معنایمان ساختیم
و هماره به چپ عازم بودیم…
Tutte le stelle già de l’altro polo
vedea la notte, e ‘l nostro tanto basso,
che non surgëa fuor del marin suolo.
تمام ستارگان قطب دیگر، از اینک در آسمان شبانه میدیدم!
ستارگان ما نیز چنان پایین بودند که فاصله ای
نه چندان زیاد با سطح اقیانوس نداشتند.
Cinque volte racceso e tante casso
lo lume era di sotto da la luna,
poi che ‘ntrati eravam ne l’alto passo,
از زمانی که در این ماجرای جالب و عجیب دریایی
گام نهادیم، در این مدت هلال ماه پنج بار روشن
و پنج بار خاموش گشته بود…
quando n’apparve una montagna, bruna
per la distanza, e parvemi alta tanto
quanto veduta non avëa alcuna.
که ناگه کوهی در برابرمان ظاهر گشت
کز فاصله ای دور تاریک میرسید! چنان مرتفع میرسید
که هرگز مشابه اش ندیده بودم….!
Noi ci allegrammo, e tosto tornò in pianto;
ché de la nova terra un turbo nacque
e percosse del legno il primo canto.
شادی و سرور شدید بر ما چیره شد…!
که افسوس به زودی به اشک وفغان مبدل گشت… زیرا از سرزمین نو
گردبادی از راه رسید که ضربه ای هولناک بر دماغه کشتی فرود آورد،
Tre volte il fé girar con tutte l’acque;
a la quarta levar la poppa in suso
e la prora ire in giù, com’altrui piacque,
و امواج، آنرا سه بار سرنگون ساخت!
در چهارمین تکان شدید عقب کشتی به هوا برخواست و جلویش
به داخل امواج فرو رفت آنگونه که اراده قاهر «او» چنین خواسته بود…
infin che ‘l mar fu sovra noi richiuso”.
تا سر انجام امواج دریا ما را به زیر خود فرو برد… »