Troppo snob
روزی که وارد فلورانس شدم، میخواستم فورا یه روزنامه بگیرم. دو طرف رود آرنو (Arno) فروشگاههای دنج و کوچیکی هستند که کتابهای دست نویس گرونقیمت و روزنامه میفروشند. ظاهر قدیمی و زیبای این مغازه ها، آماده اس تا توریستها رو به دام بندازه. منم درست تو یکی از این مغازه ها، نزدیک پل قدیمی – مونته وککیو (Ponte Vecchio) به دام افتادم.
فروشنده خانمی که از پشت صندوق منو نگاه میکرد، یه دفعه مثل اینکه منتظره بپرم بغلش، دستاشو باز کرد و فریاد زد:
– Questi Americani! Finalmente, una Italiana
من هنوز رسما آموزش زبانمو شروع نکرده بودم، اما بر اساس اون چیزی که از آشپزخونه مادربزرگم به یاد داشتم، فهمیدم که اون خانومه فکر کرده من هم وطنشم! واسه همین لبخندی تحولیش دادم و همینطور که پایینو نگاه میکردم سرمو تکون دادم و گفتم:
– Sii,
آخه کسانی که منو به عنوان یه آمریکایی نمیشناختن، همیشه تو نگاه من چیزی رو میدیدن و لو میرفتم.
یه بار تو دبیرستان به جای اینکه مثل بقیه تو راهرو امتحان بدم منو فرستادن تو یه اتاق مخصوص، چون فکر کرده بودن منم یکی از دانش آموزان مهمان فرانسوی هستم.
همین کریسمس گذشته، یکی از فروشنده های مغازه ای در قسمت توریستی مانهاتان که فکر کرده بود منم یه توریستم، همراه با خریدم یه هدیه بسته بندی شده هم به من داد.
هنوزم این موضوع برام خیلی جالبه و هر وقت که میرم مسافرت، اگه بصرفه، سعی میکنم از مزایای موی مشکی خودم، کمال استفاده رو ببرم.
در هر صورت اون خانم فروشنده، شروع کرد، چرندیات سر هم کردنو و گفتن یه داستانی درباره یه دانش آموز آمریکایی و سگ یه کولی و چیزای دیگه.
منم مثل احمقا تنها سرمو تکون میدادم و هی میگفتم، “Sii. ” تا اینکه ازم پرسید:
– Sei Spagnola?
– نه.
– Greca?
– آه، نه.
– Forse Tedesca?? Nooo, Da dove sei??!!
– من آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– نیویورک.
– Ah! New York!!! Mi piace molto New York! Mi sorella ha studiato a la NYU.
یه کمی دلگرم شدم. داشتم اولین دوست ایتالیاییمو پیدا میکردم! من به دوست نیاز داشتم، اما نمیدونستم که چه چیزایی رو نباید بگم:
– Uh, si, si!!, Eh, ma sono Italo-Americana!! Ho nonni di Napoli, Salerno e, uh, eh, di Calabria.
با شنیدن این حرفا، یه دفعه لحن اون خانمه عوض شد و برگشت به انگلیسی گفت:
– خب، تو فلورانس یاد میگیری که به لهجه درست ایتالیایی صحبت کنی. پاتم تو ناپل نذار، اونا دزدن! همونطوری که از بوکاچیو (Boccaccio) که فلورانسی بود، دزدی کردن.
امیدی که تو دلم جونه زده بود، پرپر شد. داشتم فکر میکردم، پیش زمینه ایتالیاییم، منو چقدر از بقیه دوستای آمریکاییم جدا کرده و تو فلورانس هم این میراث من از جنوب ایتالیا چقدر بی ارزشه
به زودی به زندگی تو فلورانس عادت کردم، حرفهای اون خانم فروشنده رو فراموش کردم و تونستم دوستای زیادی پیدا کنم. مرد پنیر فروش، آقای سبزی فروش، خانم نونوا و …
وقتی که زبانم بهتر شد، دیگه خیلی ساده، خودمو به عنوان دانشجوی la storia dell’arte به مردم معرفی میکردم. اما یه روز وقتی داشتم تو کافه مورد علاقه ام espresso میخوردم، آنجلو، صاحب کافه ازم پرسید:
– تو فامیل ایتالیایی نداری؟ اصلا شبیه آمریکاییها نیستی.
این دفعه حقیقت و پنهان نکردم واصل ایتالیای جنوبی خودمو فاش کردم. هرچند این دفعه دیگه میدونستم که بوکاچیو از روزهایی که تو ناپل به عنوان بانکدار کار میکرده، به عنوان بهترین روزهای زندگیش یاد کرده.
آنجلو خندید و گفت:
Ho capito، میخوام یه رازی رو بهت بگم. من سیسیلی هستم. این فلورانسی ها مردم خوبی اند، اما بعضی وقتها troppo snob میشن.